آینازآیناز، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

✿✿خاطره های آینازکوچولو نفس مامان بابا✿✿

دلتنگم

الان که دارم این متن مینویسم تو عزیزدلم اینجا نیستی و من با اینکه یکروزه رفتی با مامانی خونه مامانبزرگت شهرستان اما بازم کلی دلتنگتم و همش عکس و فیلم هات نگاه میکنم.عروسک قشنگم با اومدنت شادی دوباره ای به زندگی بخشیدی خدارو سپاس که شکوفه ی درخشانی چون تو رو بهمون داد فرشته ی زمینی که خدا به ما هدیش کرد . عزیز دلم امیدوارم همیشه خدا همراه و حافظ و نگهدارت باشه آیناز عزیزم مامانبزرگ هم تو نبودت داره برات یک ژاکت بافتنی درست میکنه . کاش اینجا پیشم بودی خیلی دلم برات تنگگ شده نفس عمه.خیلی خیلی دوستت دارم خدایا حافظ و نگهدار کوچولوی ما باش   ...
7 آذر 1391

آیناز کوچولو

امروز ساعت 10 صبح من(عمه مولود) و مامانبزرگ اومدیم پیشت آیناز کوچولو تا حمامت کنیم وقتی اومدیم  تازه بیدار شده بودی و پی پی کرده بودی مامانبزرگ تمیزت کرد  گرسنت بود  تو هم انگشت اشاره ات کرده بودی تو دهنت و از گرسنگی میکش میزدی تا مامانی اومد بهت شیر داد بعدم رفتی حمام کردی و رفتی بغل عمو رسول , عمو رسول باهات حرف میزد و تو هم فقط نگاهش میکردی و اصلا هم گریه نمیکردی . دست های کوچولوت بوسیدم تو هم خندیدی مامانبزرگ گفت قربونش برم چه خوشحال شد دستشو بوسیدی.حالا هم خوابیدی.آخه دیشب تا صبح بیدار بودی و شب زنده داری کردی و نذاشتی مامان و بابا بخوابند   ...
7 آذر 1391

درد دل های نی نی کوچولو

درد دل های نی نی کوچولو خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور» خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن» مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور» ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار» خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن» مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات» اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی» خدا ...
7 آذر 1391

وسایل آینازی

شنل زمستونش کــــلاهــــش جـــوراب هاش پیراهنش     شنل زمستونش     پیراهن حوله ایش     سرویس غذا خوریش   لباس های خونگیش         جوراب های مهمونیش     و اولین عروسکش که خودم بهش دادم     اینم از گیره های نازنازیش ...
7 آذر 1391

آزمایش آیناز کوچولو

ا مروز صبح با مامانی و مامانبزرگ و بابایی رفتین بهداشت که ازت آزمایش بگیرن و تست شنوایی و... بگیرن ازت . اما اینقدر گریه کردی که دکتر گفت وقتی آروم شد ازش تست میگیریم .خلاصه مامانی بهت شیر داد تا آروم بشی وقتی اومدی خونه همش بیدار بودی یکمی هم تپل شدی اول مامانبزرگ اومد پیشت بعدش من اومدم بیدار بودی بغلت کردم دادمت به مامانی تا شیر بخوری .بغلت کردم همش نگاهم میکردی و منم بوست میکردم چون میخواستی بری خونه مامانبزرگ شهرستان و منم دلم برات تنگ میشه پای راستتم ازت خون گرفته بودن چسب زده بودن بمیرم برات حتما خیلی درد داشت آخه خدایا بچه 5 روزه آزمایش واسه چیشه الانم که دارم مینویسم ت...
7 آذر 1391

آیناز کوچولو متولد شد

            بعد ا ز نه ماه انتظا ر بالاخره ک وچولوی ما متولد شد وقتی بغل مامانم بود با چشمای خشکلش همه جارو نگاه میکرد اصلا هم گریه نکرد برای ملاغات رفتیم دیدنش هممون بغلش کردیم اما دخملمون ساکت بود و بهمون نگاه میکرد خیلی خشکل و ناز بود قربون اون چشمای نازش خیلی نازه.آینازی با اومدنت شادی مارو 100 برابر کردی.خیلی خیلی دوستت داریم.     اینجا هم تازه دو الی سه ساعت بود که  فرشته ی من زمینی شدی و به دنیا اومدی و همه تند تند ازت عکس میگرفتن خشگل من با اینکه نمیدونستی دوربین چیه ولی زول زده بودی به دوربین و کلی همه رو خوشحال کردی قربونت برم ...
6 آذر 1391
1